۱۳۸۴ فروردین ۶, شنبه

شیر و موش

بود شيري به بيشه اي خفته

موشكي كرد خوابش آشفته

آنقَدَر دور شير بازي كرد

بر سر و دوشش اسب تازي كرد

آنقَدَر گوش شير گاز گرفت

گه رها كرد وگاه باز گرفت

تا كه از خواب شد شير بيدار

متغير ز موش بد رفتار

دست برد و گرفت كله ي موش

شد گرفتار موش بازيگوش

خواست تا زير پنجه له كندش

به هوا برده بر زمين زندش

گفت: اي موشِ لوس يك قازي[1]

با دم شير مي كني بازي

موش بيچاره در هراس افتاد

گريه كرد و به التماس افتاد

كه تو شاه وُحوشي و من موش

موش هيچ است در برابر شاه وحوش

شير بايد به شير پنجه كند

موش را نيز گربه رنجه كند

تو بزرگي و من خطا كارم

از تو امّيد مغفرت دارم

شير از اين لابه[2] رحم حاصل كرد

پنجه وا كرد و موش را ول كرد

* * *

اتفاقاً سه چار روز دگر

شير را آمد اين بلا بر سر

از پي صيد گرگ، يك صياد

در همان حول و حوش دام نهاد

دام صياد گير شير افتاد

عوض گرگ، شير گير افتاد

موش تا حال شير را دريافت

از براي نجات او بشتافت

بندها را جويد با دندان

تا كه در برد شير از آنجا جان

* * *

اين حكايت كه خوشتر از قند است

حاوي چند نكته از پند است

اولاً گر نِيي قوي بازو

با قويتر ز خود ستيز مجو

ثانياً عفو از خطا خوب است

از بزرگان گذشت مطلوب است

ثالثاً با سپاس بايد بود

قدر نيكي شناس بايد بود

رابعاً هر كه نيك يا بد كرد

بد به خود كرد و نيك با خود كرد

خامساً خلق را حقير مگير

كه گهي سودها بردي ز حقير

شير چون موش را رهايي داد

خود رها شد ز پنجه ي صياد

در جهان موشكِ ضعيفِ حقير

مي شود مايه ي خلاصي شير



1. يك قازي: يك چيز بي ارزش

2. لابه: زاري، زجّه

هیچ نظری موجود نیست: