۱۴۰۲ اردیبهشت ۳, یکشنبه

لیلی طلبی ز دل رها کن

یارب به خدایی خداییت
وآنگه به کمال پادشاییت

کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم

از چشمه عشق ده مرا نور
وین سرمه مکن ز چشم من دور

گرچه ز شراب عشق مستم
عاشق‌تر ازین کنم که هستم

گویند که خو ز عشق واکن
لیلی‌طلبی ز دل رها کن

یارب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی

از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای

گرچه شده‌ام چو مویش از غم
یک موی نخواهم از سرش کم

از حلقه او به گوشمالی
گوش ادبم مباد خالی

بی‌باده او مباد جامم
بی‌سکه او مباد نامم

جانم فدی جمال بادش
گر خون خورَدم حلال بادش

گرچه ز غمش چو شمع سوزم
هم بی غم او مباد روزم

عشقی که چنین به جای خود باد
چندانکه بود یکی به صد باد

می‌داشت پدر به سوی او گوش
کاین قصه شنید گشت خاموش

دانست که دل اسیر دارد
دردی نه دواپذیر دارد

هیچ نظری موجود نیست: