۱۴۰۴ تیر ۹, دوشنبه

به تو می اندیشم

 ای شاهد قدسی، کِه کَشَد بند نقابت؟

وی مرغ بهشتی، که دهد دانه و آبت؟


خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز

کآغوشِ که شد منزل آسایش و خوابت


۱۴۰۲ خرداد ۱۵, دوشنبه

نبودی در دلم انگار طوفان شد

 نبودی در دلم انگار طوفان شد، چه طوفانی!

دو پلکم زخمی از شلاق باران شد، چه بارانی!


صدایت کردم و سیبی به کف با دامنی آبی

وزیدی بر لب ایوان و، ایوان شد چه ایوانی!


نبودی بغض کردم... حرف ها را... خودخوری کردم

دلم ارگ است و ارگ از خشت... ویران شد، چه ویرانی!


گوزنی پیر بر مهمان سرای خانه ی خانی

به لطف سرپُری تک لول مهمان شد، چه مهمانی!


یکی مثل من بدبخت در دام نگاه تو

یکی در تنگی آغوش زندان شد، چه زندانی!


هلا ای پایتخت پیر، تای دسته دارت کو؟

بگیرد دست من را آه، "طهران" شد چه "تهرانی"


پس از یوسف تمام مصریان گفتند: عجب مصری

بماند گریه هم سوغات کنعان شد، چه کنعانی


من از "سهراب" بودن زخم خوردن قسمتم بوده

برو "گُرد آفریدم" فصل پایان شد، چه 

پایانی...


حامد عسکری


۱۴۰۲ اردیبهشت ۱۵, جمعه

جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب

 آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست

و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست

و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم

و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست

و آنک جان‌ها به سحر نعره زنانند از او

و آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست

جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب

این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست

غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست

و آنک او در پس غمزه‌ست دلم خست کجاست

پرده روشن دل بست و خیالات نمود

و آنک در پرده چنین پرده‌ی دل بست کجاست

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد

و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست

آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن شناس نه‌ای جان من، خطا این جاست

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید

تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب

بنال، هان که از این پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود

رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من

خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم

گرم به باده بشویید حق به دست شماست

از آن به دیرِ مغانم عزیز می‌دارند

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب

که رفت عمر و هنوزم دِماغ پُر ز هواست

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند

فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست

پنج هفته گذشت

۱۴۰۲ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

بیا تا یار هم باشیم

 بیا تا شمع هم پروانه ی هم یار هم باشیم

در این گلشن بهار هم گل هم خار هم باشیم


به صحرای صفا در پرده با هم راز هم گوییم

به گلزار وفا هم ناله ی هم، زار هم باشیم


شبان تیره را روشن کنیم از مهر یکدیگر

در این تاریک محفل شمع گل رخسار هم باشیم


ز یک رنگی به هم آیینه وار اوصاف هم گوییم

به یکتایی دل هم دیده ی بیدار هم باشیم


به جان سوزی رفیق شعله های اشتیاق هم

به دلداری حریف خصم آتش بار هم باشیم


چو یاران نبی در صفه توحید بنشینیم

صفای هم گل هم باغ هم گلزار هم باشیم


اویس و بوذر و مقداد و سلمان و حبیب و هم

کمیل و زید و حجر و میثم و عمار هم باشیم


رقیب ار آتش افروزد که ما را آشیان سوزد

پناه هم ز آب دیده ی خون بار هم باشیم


عدوی کینه جو بر هم زند گر آشیان ما را

خرابی را وطن سازیم و جغد زار هم باشیم


در این سختی طبیب درد بی درمان هم گردیم

بدین زندان گروه بی دلان دلدار هم باشیم


شب ظلمت چراغ شادی از صحبت بر افروزیم

به روز هوشیاری رهبر افکار هم باشیم


حریفان مست و تیر انداز و ما پروای هم داریم

رقیبان رند و غافل گیر و ما هوشیار هم باشیم


الهی دشمنان دادند دست دوستی با هم

چرا ما دوستان پیوسته در پیکار هم باشیم

۱۴۰۲ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را


تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش

بیان کند که چه بودست ناشکیبا را


بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم

به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را


به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی

چرا نظر نکنی یار سروبالا را


شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش

مجال نطق نماند زبان گویا را


که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد

خطا بود که نبینند روی زیبا را


به دوستی که اگر زهر باشد از دستت

چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را


کسی ملامت وامق کند به نادانی

حبیب من که ندیدست روی عذرا را


گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری

نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را


نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی

چو دل به عشق دهی دلبران یغما را


هنوز با همه دردم امید درمانست

که آخری بود آخر شبان یلدا را


سعدی

دوستت دارم

 دوستت دارم و دانم که تويی دشمن جانم

از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم


غمم اين است که چون ماه نو انگشت نمايی

ورنه غم نيست که در عشق تو رسوای جهانم


دمبدم حلقه اين دام شود تنگ تر و من

دست و پايی نزنم خود ز کمندت نرهانم


سر پرشور مرا نه شبی ای دوست به دامان

تا شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانم


ساز بشکسته ام و طائر پر بسته نگارا

عجبی نيست که اين گونه غم افزاست فغانم


نکته عشق ز من پرس به يک بوسه که دانی

پير اين دير کهن مست کنم گر چه جوانم


سرو بودم سر زلف تو بپيچيد سرم را

ياد باد آن همه آزادگی و تاب و توانم


آن لئيم است که چيزی دهد و بازستاند

جان اگر نيز ستانی ز تو من دل نستانم


گر ببينی تو هم آن چهره به روزم بنشينی

نيم شب مست چو بز تخت خيالت بنشانم


که تو را ديد که در حسرت ديدار دگر نيست

«آری آنجا که عيانست چه حاجت به بيانم»


بار ده بار دگر ای شه خوبان که مبادا

تا قيامت به غم و حسرت ديدار بمانم


مرغکان چمنی راست بهاری و خزانی

من که در دام اسيرم چه بهارم چه خزانم


گريه از مردم هشيار خلايق نپسندند

شده ام مست که تا قطره اشکی بفشانم


تزسم آخر بر اغيار برم نام عزيزت

چکنم بی تو چه سازم شده ای ورد زبانم


آيد آن روز عمادا که ببينم تو گويی

شادمان از دل و دلدارم و راضی ز جهانم