گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوة رندی و مستی نرود از پیشم.
شاه شوریده سران خوان من بی سامان را
زان که در کم خردی از همه عالم بیشم!
اعتقادی بنمای و بگذر بهرِ خدای
تا در این خرقه ندانی که چه نادرویشم!
زُهد رندانِ نوآموخته، راهی به دِهی ست –
من که بدنامِ جهانم چه صلاح اندیشم؟
شعرِ خونبار من، ای باد! بدان یار رسان
که ز مژگان سیه بر رگِ جان زد نیشم.
بر جبین نقش کن از خون دل من خالی
تا بدانند که قربان تو کافر کیشم.
دامن از رشحه ی خونابِ دلم در هم چین
که اثر در تو کند گر بخراشی ریشم.
من اگر باده خورم ور نه، چه کارم با کس؟-
حافظِ راز خود و عارف وقتِ خویشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر