او خوشبخت بود. چون هیچ سؤالی نداشت. اما روزی سؤالی به سراغش آمد. و از آن پس خوشبختی دیگر چیزی كوچك بود.
او از خدا معنی زندگی را پرسید. اما خدا جوابش را با سؤال خودش داد و گفت: «اجابت تو همین سؤال توست. سؤالت را بگیر و در دلت بكار و فراموش نكن كه این دانهای است كه آب و نور میخواهد.»
او سؤالش را كاشت. آبش داد و نورش داد و سؤالش جوانه زد و شكفت و ریشه كرد. ساقه و شاخه و برگ. و هر ساقه سؤالی شد و هرشاخه سؤالی و هر برگ سؤالی.
و او كه روزی تنها یك سؤال داشت؛ امروز درختی شد كه از هر سرانگشتش سؤالی آویخته بود. و هر برگ تازه، دردی تازه بود و هر بار كه ریشه فروتر میرفت، درد او نیز عمیقتر میشد.
فرشتهها میترسیدند. فرشتهها از آن همه سؤال ریشهدار میترسیدند.
اما خدا میگفت: «نترسید، درخت او میوه خواهد داد؛ و باری كه این درخت میآورد. معرفت است»
فصلها گذشت و دردها گذشت و درخت او میوه داد و بسیاری آمدند و جوابهای او را چیدند. اما در دل هر میوهای باز دانهای بود و هر دانه آغاز درختیست. پس هر كه میوهای را برد در دل خود بذر سؤال تازهای را كاشت.
«و این قصه زندگی آدمهاست» این را فرشتهای به فرشتهای دیگر گفت.
۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه
روزها فکر من این است و همه شب سخنم، که چرا...؟
ارسال شده توسط
ابراهیم
at
چهارشنبه, مهر ۰۳, ۱۳۸۷
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر