۱۳۸۴ اردیبهشت ۳۰, جمعه

دوش در تيرگي عُزلت جان فرسايي

دوش در تيرگي عُزلت جان فرسايي

گشت روشن دلم از صحبت روشن رايي

هر چه پرسيدم از آن دوست، مرا داد جواب

چه به از همصحبتي دانايي

آسمان بود بدانگونه كه از سيم سپيد

ميخ ها كوفته باشي به سيه ديبايي

يا يكي خيمة صد وصله كه از طول زمان

پاره جايي شده و سوخته باشد جايي

گفتم از راز طبيعت خبرت هست بگو

منتهايي بُوَدش؟ يا بوَدش مبدايي؟

گفت اندازة اجسام محيطش اينست

حَيَواني كه بجنبد به تكِ دريايي

گفتم اين گوي مدوّر كه «زمين‌‌» گويندش

گفت سنگي است كهن، خورده بر او تيپايي

گفتم اين انجم رخشنده چه باشد به سپهر

گفت بر ريش طبيعت تفِ سر بالايي

گفتم اين قاعدة حركت و اين جاذبه چيست

گفت از اسرار شك آلود ازل ايمايي

گفتم امّيد سعادت چه بود در همه عمر

گفت با بي بصري، عشق سمن سيمايي

گفتمش مرد سياست كه بود؟ گفت كسي

كز پي رنج و تعب طرح كند دعوايي

گفتم آن خواب گران چيست به پايان حيات

گفت سيري است به سر منزل ناپيدايي

گفتم امروز كه رفتم چه شود فردا، گفت

واي اگر از پس امروز بود فردايي

هیچ نظری موجود نیست: